الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

مبارک بادت این سال و همه سال

سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره...من...تو...ما... کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟...پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟... زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و .... چون همیشه امیدوار وسال نومبارک..........       ...
28 اسفند 1391

جای خالی...

آخرین پنجشنبه سال و باز هم جای خالی تو...     داماد و نوه شیرینت اومدن دیدنت مامان مهربووونم، مطمئنم که دیدیشون و از دیدنشون خوشحال شدی...     مامان اینجا نوه ت داشت میزد رو سنگ مزارت و میگفت مادر جون بیدار شو بیا بیرون دیگه آخخخخخخخخخ فقط بغض...فقط حسرت...دلم میخوادت مامانم... .....تقدیر بود...همین ....همین که جات خوب باشه واسه ما کافیه....                 عصر پنجشنبه پسرعموی بابا (آقا مصطفی) و همسر و نی نی کوچولوش اومدن خونه ما و شب رو اونجا بودن تا صبح زود همسرشون  آزمون استخدامی شرکت کنه و...
26 اسفند 1391

سالی که گذشت...

خلاصه ای از شعر زیبای آقای کیوان شاهبداغی که قرابت نزدیکی دارد به حال و هوای آخر سال و فکر کردن به اینکه چه کردیم در سالی که گذشت و چه میخواهیم بکنیم در سال پیش رو : اینک ، کنار خاطرات خودم ، من نشسته ام باید کتاب زندگی ام را ، ورق زنم قبل از حساب و کتابی ، که می رسد باید خودم ، به حساب خودم ، رسم با باوری که عبث من نیامدم در جنگ نور و سیاهی به روزگار من در کجای جهان ایستاده ام ؟ بر فصل های رفته خود می کنم نظر بر آن هزار باید ، و ناکرده های خویش تصمیم های  به فردا سپرده ام تاریخ ها ، همه  دیروز و لحظه اند تاریخ صفحه فردا ،  ندیده ام آری در این کت...
24 اسفند 1391

خود را دریابیم...

           الینا جون عزیزم تو دنیای منی از بس که مهربون و دوست داشتنی هستی               تو خونه مدام من و بابایی رو بوسه باران میکنی و میگی دوستون دارم.دیشب رفته بودیم خرید و شما تو خیابون وسط من و بابا دست مارو گرفته بودی و شعر میخوندی که :ب اباجون و مامان جون دوست دارم فراوون و مدام دست مارو میبوسیدی و هر چیزی که پرو میکردیم میگفتی: وااااااااای چقدر عااااااااالی شدی عزیزم آخخخخخخخخخخخخخ اگه بدونی چققققققققققققدر دوووووووووووستت دارم واقعا چجوری میشه که مامانا اینقدر بچه هاشونو دوست دارن؟اینقدر خالصا...
22 اسفند 1391

اولین و آخرین برف بازی سال91

جمعه هوا آفتابی بود و دلیلی شد برای  برف بازی و تیوپ سواری سه نفرمون کلی بهت خوش گذشت عزیزم کلی با بابا برف بازی کردی و سر خوردی اینجا بابا بهت گفته بود الینا جون تیوپ سواری بسه دیگه ...شما هم غر زدی که: ای بابا یه بار خواستیم حال کنیم نذاشتی ها (این جمله رو از نن جون سید تو کارتون عصر یخبندان یاد گرفتی ) بعدش هم یه ورزش حسابی به بابا دادی و مجبورش کردی که شما رو تا نوک تپه ببره و مدام بهش میگفتی : بابایی من باباجونم منو ببر بالای اون کوه بلند بابا هم که کلاً در بست در اختیار شمان همیشه    شما رفتید و من موندم و تنهای تنهااااااااااااا...
20 اسفند 1391

الینا افتخار مامان

روزهای آخر ساله و علاوه بر کارهای خونه تو اداره هم کلی کار داریم.چند شب پیش ساعت 7شب از بانک تماس گرفتند که بیا مدیر استان یه سری آمار و اطلاعات لازم دارن . شما هم گیر دادی که منم میام باهات بابا من و شما رو رسوند بانک و خودش از فرط خستگی همونجا تو ماشین جلوی در بانک صندلی ماشین رو خوابونده بود و خوابیده بود وقتی آمارهارو واسه مدیر آماده کردم و بردم اتاقش ، از بس با صدای بلند و هیجانی با همکارا صحبت کردی که مدیر صداتو شنید و گفت بگو بیاد داخل قربونت بشم من که وقتی اومدی داخل با صدای بلند و رسا سلام دادی و گفتی خسته نباشید آقای مدیر چند تا سوال ازت پرسید و شما خیلی مودبانه و شیرین جوابشون رو دادی وقتی پرسید اسمت چیه خیلی خوشگل و...
16 اسفند 1391

مقدمات نوروز

چند وقت پیش رفتیم بازار و واسه عید شما یه سارافون و یه شلوار خریدیم و مونده کفش و بلوز که تا حالا چیزی که چشمو بگیره پیدا نکردم...اجناس شدیدا گرون و با کیفیت بسیار پایین در بازار عرضه میشن با بابا به این فکر میکردیم که ما دو نفر حقوق میگیریم و فقط یه بچه داریم اینقدر فشار رومونه خدا به داد اون قشر ضعیفی برسه که یه منبع درآمد بیشتر ندارن و چند سر عائله هر چقدر هم نخوان  خرید کنن عید که نمیشه بیخیال بچه هاشون بشن آخه بچه ها دلشون به همین چیزا خوشه و باز این سوال واسم مطرح میشه که با این اوضاع اقتصادی واقعا فلسفه افزایش جمعیت این وسط چی میتونه باشه؟!!!! بگذریم... دیروز یه بنده خدایی رو گفتم بیاد کمکم و مشغول خونه تکونی ع...
13 اسفند 1391

ببخشید....

الینا: بابا صورتت چی شده؟ بابا:چیزی نیست بابایی...با تیغ بردیمش!!! الینا : واااااااای ببخشید!!! بابا در حال رانندگی ماشین میره تو دست انداز الینا: آآآآآآآآآآآآآآاخ ببخشید... مامان در حال کتاب خوندن : وااااااااای چشام درد گرفت!!! الینا: مامان جونم ببخشید!!!  مامان در حال ظرف شستن الینا در حال تماشا مامان: ای وای بشقاب افتاد رو زمین!!! الینا: وای مامان جونم ببخشید!!! مامان در حال سرفه کردن : فکر کنم سرماخوردم الینا جونم... الینا: واااااااای ببخشید مامان!!! و و و ... آخه گلم چرا اینقدر عذرخواهی م...
8 اسفند 1391

الینا و دایی سوم؟!!!!

دیشب یهو از خواب پریدی و با صدای بلند کلی گریه کردی و یه صحبتهای نامفهومی میکردی و  یه ربع طول کشید تا آروم شدی عزیزم من و بابا هم کلی ناراحت شدیم که چی باعث شده دختر نازمون اینقدر اذیت شه و خواب بد ببینه و اینقدر گریه کنه؟!!! امروز صبح هم به بابا جون گفته بودی: باباجون من خواب بد دیدم از بس گییه(گریه) کردم چشام آبی شد!!! چند روز پیش تو خونه با باباجون تنها بودین ،مادرجون از مدرسه زنگ میزنه به باباجون. ازش میپرسی کی بود؟ میگه : مادرجون بود. میپرسی: نپرسید بچه چیکار میکنه؟ (آخه مادرجون روزی چند بار از مدرسه تماس میگیره و از باباجون میپرسه بچه چیکار میکنه؟ ) ازت میپرسم الینا چند تا دایی داری؟ م...
8 اسفند 1391
1